موسیقی ایرانی
اواز: مرضیه
ترانه سرا: معینی کرمانشاهی
غزل اواز: پیر پارس
ترانه: معینی کرمانشاهی
عشوه از حد می برد چشم تو ای سرچشمه عشق و جوانی
فتنه بر پا می کند ناز تو ای خو کرده با نامهربانی
گه چو دریا پر ز رازی
گه چو دشتی سینه بازی
گه چو اتش گرم مهری
گه چونان گل غرق نازی چون خم بی باده گه بی جوش و تابی
چون شراب کهنه گه پر التهابی
جای آن سنگ صبور ای قصه گو با من بگو
تا به تنهایی کنم با او زمانی گفتگو
تا شود صبرش تمام و بشکند در پای من
سنگ از نامهربان شد مهربان تن وای من
آخر ای زیبای من افسونگری اندازه دارد
هر زمان بینم تو را چشمت فریبی تازه دارد
من از آنروزی که بستم با تو پیوند محبت
گر چه گل بودی ندیدم از تو لبخند محبت
سوختم پروانه سان از داغ این زود آشنایی
ساختم اما نکردم شکوه از درد جدایی
عشوه از حد می برد چشم تو ای سرچشمه عشق و جوانی
فتنه بر پا می کند ناز تو ای خو کرده با نامهر بانی
غزل اواز: پیرپارس
دلم جز مهر مه رويان طريقي بر نميگيرد
ز هر در ميدهم پندش وليكن در نميگيرد
خدا را اي نصيحتگو حديث ساغر و مي گو
كه نقشي در خيال ما از اين خوشتر نميگيرد
بيا اي ساقي گلرخ بياور باده رنگين
كه فكري در درون ما از اين بهتر نميگيرد
صراحي ميكشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش اين زرق در دفتر نميگيرد
من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزي
كه پير مي فروشانش به جامي بر نميگيرد
از آن رو هست ياران را صفاها با مي لعلش
كه غير از راستي نقشي در آن جوهر نميگيرد
سر و چشمي چنين دلكش تو گويي چشم از او بردوز
برو كاين وعظ بيمعني مرا در سر نميگيرد
نصيحتگوي رندان را كه با حكم قضا جنگ است
دلش بس تنگ ميبينم مگر ساغر نميگيرد
ميان گريه ميخندم كه چون شمع اندر اين مجلس
زبان آتشينم هست ليكن در نميگيرد
چه خوش صيد دلم كردي بنازم چشم مستت را
كه كس مرغان وحشي را از اين خوشتر نميگيرد
سخن در احتياج ما و استغناي معشوق است
چه سود افسونگري اي دل كه در دلبر نميگيرد
من آن آيينه را روزي به دست آرم سكندروار
اگر ميگيرد اين آتش زماني ور نميگيرد
خدا را رحمي اي منعم كه درويش سر كويت
دري ديگر نميداند رهي ديگر نميگيرد
بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم
كه سر تا پاي حافظ را چرا در زر نميگيرد
با سپاس از همراهی و بزرگواری ودریا دلی جناب دکتر خرم ابادی زاد

پیش از این گر سخن از نغمه داودی بود