سخن وکلام بزرگان

باز بر خاك درت روی نیاز آوردم

 آن دلی را كه شكستی به تو باز آوردم

كوته از ناز مكن دست تمنایی را

كه به دامان تو از روی نیازآوردم

 دامن اشكی وافسانه جانسوزغمی است

 آنچه از خلوت شبهای دراز آوردم

 بر در معبد خورشید به طاعت نروم

من كه در میكده عشق نماز آوردم

همچو مهتاب نظرگاه همه عالم شد

شمع عشقی كه به خلوتگه راز آوردم

 ترك دل گفتم ودرپای تو انداختمش

چون كبوتر كه به جولانگه باز آوردم

موج دردی شدوبرجان من سوخته ریخت

 هر صدایی كه برون از دل ساز آوردم

(( ابوالحسن ورزی))

سخن وکلام بزرگان

حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماند

بنای شوق ز ما استوار خواهد ماند

کنون که کشتی ما در میان موج افتاد

سرشک دیده ز ما برکنار خواهد ماند

اساس عهد مودت که در ازل رفتست

میان ما و شما پایدار خواهد ماند

ز چهره هیچ نماند نشان ولی ما را

نشان چهره برین رهگذار خواهد ماند

ز روزگار جفا نامه‌ئی که عرض افتاد

مدام بر ورق روزگار خواهد ماند

 

شکنج زلف تو تا بیقرار خواهد گشت

درازی شب ما برقرار خواهد ماند

چنین که بر سر میدان عشق می‌نگرم

دل پیاده بدست سوار خواهد ماند

حدیث زلف و رخ دلکش تو خواهد بود

که بر صحیفه‌ی لیل و نهار خواهد ماند

 

فراق نامه‌ی خواجو و شرح قصه‌ی شوق

میان زنده‌دلان یادگار خواهد ماند

((خواجوی کرمانی))

سخن وکلام بزرگان

 

 

در هر نگهت مستی صد جام شراب است

 

چشمان تو میخانه دلهای خراب است

 

زد شعله به جان چشم فریبا ی تو هر چند

 

برق نگهت زود گذر همچو شراب است

 

مغرور مشو  اینهمه  بر سوز خود ای شمع

 

 کاین سازش پروانه هم از روی حساب است

 

  ای پادشه  کوثر  دنیای محبت

 

 برتشنه لبان ، قطره آبی ... که ثواب است

 

زیبایی   گلهای  جهان   دیر نپاید

 

ای غنچه بزن خنده که هنگام شباب است

 

جز مهر تو در سینه ی ما هیچ نگنجد

 

بی روی تو فردوس برین جای عذاب است

 

از اوج فلک دیده بر این خاک چو بستیم

 

دیدیم که پهنای جهان جمله سراب است

 

ای مرغ شباهنگ مکن ناله که امشب

 

از عمر مرا آرزوی یک مژه خواب است!

 

سخن وکلام بزرگان

گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن  

چون دل به یكی دادی، آتش به دو عالم زن 

  

هم نكته وحدت را با شاهد یكتا گو 

هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن 

 

هم چشم تماشا را بر روی نكو بگشا 

هم دست تمنا را بر گیسوی پرخم زن 

 

هم جلوه ساقی را در جام بلورین بین 

هم باده بی‌غش را با ساده بی غم زن 

 

ذكر از رخ رخشانش با موسی عمران گو 

حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن 

 

حال دل خونین را با عاشق صادق گو 

رطل می صافی را با صوفی محرم زن 

 

چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور 

چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن 

 

 

چون آب بقا داری بر خاك سكندر ریز 

چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن 

 

چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین 

چون می به قدح كردی بر چشمه زمزم زن 

  

گر تكیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده 

ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن 

 

گر دردی از او بردی صد خنده به درمان كن 

ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن 

سخن وکلام بزرگان

دوش از بی مهری ان ماه سیما سوختم!


با کمال تشنه کامی پیش دریا سوختم!


انکه با هجران بامید وصالش ساختم!


در کنارش ز اتش شرم تمنا سوختم!


سوختم اما نبودم شمع سان یکجا مقیم!


چون چراغ کاروان هر شب بصد جا سوختم!


من که هرگز ز اتش قهرش دلم جائی نسوخت!


با رقیبان گرم صحبت بود و اینجا سوختم!


گفت روزی میشوی فردا ز وصلم کامیاب!


شامها در انتظار صبح فردا سوختم!


عشق بی پروا سبب شد تا میان انجمن!


گرد شمع عارضش پروانه اسا سوختم!


با(رهی)همراه در این معنیم
((رنجی))که گفت!


انقدر با اتش دل ساختم تا سوختم!

سخن وکلام بزرگان

نوبهار است ودل من وقت نالیدن ندارد

دیده ام رخسار گل را فرصت دیدن ندارد

غنچه میخندد بگلشن لاله میسوزد بصحرا

ان شکوفا میشود وین حال خندیدن ندارد

بلبلان را نغمه خوان بینی ومارا بیقراران

حال این دیوانگان دیگرکه پرسیدن ندارد

غنچه وش دانی چرا سر بسته شد اسرار خلقت

چون کسی از افرینش درک فهمیدن ندارد

شیشه گنج غمم را بشکن ای ساقی که هرگز

باده از بشکسته ساغر لطف نوشیدن ندارد

باغبان از گل  پرستبهای   ما در بیم واما

بلبل بیچاره دل دست گل چیدن ندارد

خلقت ما شهدیا اینست وخود بهتر که گوئی

ما سزاواران غم هستیم ورنجیدن ندارد

سخنی وکلام بزرگان

در هر نگهت مستی صد جام شراب است 


چشمان تو میخانه ی دلهای خراب است 


زد شعله بجان ، چشم فریبای تو هر چند 


برق نگهت زود گذر همچو شهاب است 


زیبائی گلهای جهان دیر نپاید 


ای غنچه ! بزن خنده که هنگام شباب است 


مغرور مشو اینهمه برسوز خود ای شمع 


کاین سازش پروانه هم از روی حساب است 


از اوج فلک دیده بر این خاک چو بستیم 


دیدیم که پهنای جهان نقش سراب است 


ای مرغ شباهنگ ! مکن ناله که امشب 


از عمر ، مرا آرزوی یکمژه خواب است



این سروده دلنشین از  محمد شهدی نزاد لنگرودی ( شهدی لنگرودی)

می باشد که سیاوش بیدکانی در رادیو مشهد با تار دلنشین احمد هوشمند

در برنامه ای به نام نغمه های دل اجرا نموده است

سخن وکلام بزرگان


امشب صنما باز که افسانه شنیدیم!

وصف لب تو از لب پیمانه شنیدیم!

پیمانه چو با یاد نگاه تو گرفتیم!

از هر رگ دل نغمه مستانه شنیدیم!

هر تاب سر زلف تو گویای حدیثی است!

این راز نهان را همه از شانه شنیدیم!

تا دیده به شمع رخ زیبای تو بستیم!

آهنگ وفا از پر پروانه شنیدیم!

آنشب که گره از سر زلف تو گشودند!

فریاد و فغان از دل دیوانه شنیدیم!

مشکل بُود از کوی تو آسوده گذشتن!

ما این سخن از ساقی میخانه شنیدیم!

 

 

سخن وکلام بزرگان

دوستت دارم و دانم که تويی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم

غمم اين است که چون ماه نو انگشت نمايی
ورنه غم نيست که در عشق تو رسوای جهانم

دمبدم حلقه اين دام شود تنگ تر و من
دست وپايی نزنم خود ز کمندت نرهانم

سر پرشور مرا نه شبی ای دوست به دامان
تا شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم

ساز بشکسته ام و طائر پر بسته نگارا
عجبی نيست که اين گونه غم افزاست فغانم

نکته عشق ز من پرس به يک بوسه که دانی
پير اين دير کهن مست کنم گر چه جوانم

سرو بودم سر زلف تو بپيچيد سرم را
ياد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم

آن لئيم است که چيزی دهد و بازستاند
جان اگر نيز ستانی ز تو من دل نستانم

گر ببينی تو هم آن چهره به روزم بنشينی
نيم شب مست چو بز تخت خيالت بنشانم

که تو را ديد که در حسرت ديدار دگر نيست
«آری آنجا که عيانست چه حاجت به بيانم»

بار ده بار دگر ای شه خوبان که مبادا
تا قيامت به غم و حسرت ديدار بمانم

مرغکان چمنی راست بهاری و خزانی
من که در دام اسيرم  چه بهارم چه خزانم

گريه از مردم هشيار خلايق نپسندند
شده ام مست که تا قطره اشکی بفشانم

تزسم آخر بر اغيار برم نام عزيزت
چکنم بی تو چه سازم شده ای ورد زبانم

آيد آن روز عمادا که ببينم تو گويی
شادمان از دل و دلدارم و راضی ز جهانم

سخن وکلام بزرگان

عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان


هوس گردش پیمانه اگر بگذارد


معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم 


حیرت این همه افسانه اگر بگذارد


همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت


یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد


شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او


لیک پروانهء دیوانه اگر بگذارد


شیخ هم رشتهء گیسوی بتان دارد دوست


هوس سبحهء صد دانه اگر بگذارد


دگر از اهل شدن کار تو بگذشت
عماد


چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد  

سخن وکلام بزرگان

مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز


مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز


بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم


شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز


آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت


غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز


روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم


گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز


گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست


در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز


سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند


صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز


خصم را از ساده لوحی دوست پندارم
رهی


طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز


سخن وکلام بزرگان

به سر رسيد زمان فتنه و تباهي را

 
گرفت صلح و صفا جاي کينه خواهي را


گذشت دور زمستان شوخ چشم سفيد


زغال برد از اين قصه رو سياهي را


هزار شکر که در اتش فضاحت سوخت


کسي که کرد به پا اتش تباهي را


ز نابکاري و نيرنگ فتنه انگيزان


کشيد فتنه به خون شهري وسپاهي را


بگو که غوطه چو ماهي خورد به اشک ملال


کسي کز اب گل الود خواست ماهي را


به بوستان وطن سرو وسوسن اند همه


به روز فتنه  نگهبان میهن اند همه

سخن وکلام بزرگان

ارغوان شاخه همخون جدامانده من  آسمان تو چه رنگ است امروز ؟ 
آفتابي ست هوا ؟
يا گرفته است هنوز ؟

من در اين گوشه كه از دنيا بيرون است
آفتابي به سرم نيست
از بهاران خبرم نيست
آنچه مي بينم ديوار است
آه اين سخت سياه
آن چنان نزديك است
كه چو بر مي كشم از سينه نفس
نفسم را بر مي گرداند
ره چنان بسته كه پرواز نگه
در همين يك قدمي مي ماند
كورسويي ز چراغي رنجور
قصه پرداز شب ظلماني ست
نفسم مي گيرد
كه هوا هم اينجا زنداني ست
هر چه با من اينجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابي هرگز
گوشه چشمي هم
بر فراموشي اين دخمه نينداخته است

*
اندر اين گوشه خاموش فراموش شده
كز دم سردش هر شمعي خاموش شده
یاد رنگيني در خاطرمن
گريه مي انگيزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد مي گريد
چون دل من كه چنين خون ‌آلود
هر دم از ديده فرو مي ريزد

*
ارغوان
اين چه راز ي است كه هر بار بهار
با عزاي دل ما مي آيد ؟

كه زمين هر سال از خون پرستوها رنگين است
وين چنين بر جگر سوختگان
داغ بر داغ مي افزايد ؟
 ارغوان خوشه خون
بامدادان كه كبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله مي آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگير
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب كه هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بيرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار مني
ياد رنگين رفيقان مرا
بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

سخن وکلام بزرگان


از هم گریختیم

و آن نازنین پیاله دلخواه را دریغ

بر خاک ریختیم

جان من و تو تشنه پیوند مهر بود

دردا که جان تشنه خود را گداختیم

بس دردناک بود جدایی میان ما

از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم

دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت

اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت

و آن عشق نازنین که میان من و تو بود

دردا که چون جوانی ما پایمال گشت

با آن همه نیاز که من داشتم به تو

پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود

من بارها به سوی تو بازآمدم ولی

هر بار ... دیر بود

اینک من و تو ایم دو تنهای بی نصیب

هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش

سرگذشته در کشاکش طوفان روزگار

گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش 

سخن وکلام بزرگان

در کوی خرابات کسی را که نیاز است
هشیاری ومستیش همه عین نماز است
انجا نپذیرند صلاح وورع امروز
انچ از تو پذیرند در ان کوی نیاز است
اسرار خرابات بجز مست نداند
هشیار چه داند که درین کوی چه رازست؟
تا مستی رندان خرابات بدیدم
دیدم به حقیقت که جزین کار مجاز است
خواهی که درون حرم عشق خرامی؟
در میکده بنشین که ره کعبه دراز است
هان تا ننهی پای درین راه ببازی
زیرا که درین راه بسی شیب وفراز است
از میکده ها ناله ی دلسوز برامد
در زمزمه ی عشق ندانم که چه ساز است؟
در زلف بتان تا چه فریب است که پیوست
محمود پریشان سر زلف ایاز است
زان شعله که از روی بتان حسن تو افروخت
جان همه مشتاقان در سوز وگداز است
چون بر در میخانه مرا بار ندادند
رفتم به در صومعه دیدم که فراز است
اواز زمیخانه برامد که: عراقی
در باز تو خود را که در میکده باز است

سخن وکلام بزرگان

 

بخت آیینه ندارم که در او می‌نگری


خاک بازار نیرزم که بر او می‌گذری


من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم


تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی‌خبری


به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را


کان چه در وهم من آید تو از آن خوبتری


برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت


که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری


دیده‌ای را که به دیدار تو دل می‌نرود


هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری


گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم


نتوانم که به هر جا بروم در نظری


به فلک می‌رود آه سحر از سینه ما


تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری


خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست


تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری


هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست


عیبت آنست که هر روز به طبعی دگری


گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی


پرده بر کار همه پرده نشینان بدری


عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد


حال دیوانه نداند که ندیدست پری

سخن وکلام بزرگان

.خداوندا به من بیاموز:

دوست بدارم کسانی را، که دوستم ندارند

عشق بورزم به کسانی، که عاشقم نیستند

محبت کنم به کسانی، که محبتی در حقم نکردند

بگریم با کسانی، که هرگز غمم را نخوردند

و بخندم با کسانی، که هرگز شادیهایشان را با من قسمت نکردند

سخن وکلام بزرگان

پروردگارا! به من آرامشی عطا فرما تا بپذيرم آنچه را كه نمي توانم تغيير دهم و شهامتی،تا تغيير دهم آنچه را که مي توانم و بينشی تا تفاوت اين دو را بدانم؛ مرا فهم ده، تا متوقع نباشم دنيا و مردم آن مطابق ميل من رفتار كنند؛خدایا! به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ، بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بربیهودگیش، سوگوار نباشم. بگذار تا آن را من، خود انتخاب کنم، اما آن چنان که تو دوست داری. خداوندا به علمای ما مسئولیت ، به عوام ما علم، به مومنان ما روشنائی، به روشنفکران ما، ایمان، به متعصبین ما فهم، به فهمیدگان ما، تعصب، به زنان ما  اصالت، به اساتید ما عقیده، به دانشجویان ما... نیز عقیده، به خفتگان ما بیداری، به بیداران ما اراده، به مبلّغان ما حقیقت، به دینداران ما، دین !! به نویسندگان ما تعهد، به هنرمندان ما درد، به شاعران ما شعور، به محققان ما هدف، به نومیدان ما امید، به ضعیفان ما نیرو، به محافظه کاران ما، گستاخی، به نشستگان ما قیام، به راکدان ما ، تکان ، به مردگان ما ، حیات، به کوران ما نگاه، به خاموشان ما، فریاد، به مسلمانان ما، قرآن !! به شیعیان ما، علی!! به فرقه های ما وحدت، به حسودان ما شفاء، به خودبینان ما، انصاف، به فحاشان ما ادب، به مجاهدان ما صبر، به مردم ما، خودآگاهی، و به همه ملت ما، همت؛ تصمیم ؛ استعداد؛ فداکاری ؛ شایستگی؛ نجات و عزت، ببخش ...

پروردگارا؛ رحمتی  کن تا ايمان نام و نان برايم نياورد.
قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ايمانم افکنم تا از آنها باشم که پول دنيا را ميگيرند و برای دين کار می کنند و نه از آنها که پول دين را ميگيرند و برای دنيا کار ميکنند!

مرا ياری ده تا جامعه ام را بر سه پايه «کتاب، ترازو، آهن» استوار کنم و دلم را از سه سرچشمه «حقيقت، زيبائي و خير» سيراب سازم!

بار الها؛ در برابر هرآنچه انسان ماندن را به تباهی ميکشاند، مرا با «نداشتن» و «نخواستن» روئين تن کن!

از همه فضائلی که به کار مردم نيايد محروم ساز!

یاریم ده تا به رعايت «مصلحت» «حقيقت» را ذبح شرعي نکنم!

                                             

سخن وکلام بزرگان

اين خرقه که من دارم در رهن شراب اولی


 

وين دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی


 

چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم 

 

در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

 


چون مصلحت انديشی دور است ز درويشی

 


هم سينه پر از آتش هم ديده پرآب اولی

 


من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت

 


اين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولی

 


تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زين دست 

 

در سر هوس ساقی در دست شراب اولی

 


از همچو تو دلداری دل برنکنم آری

 


چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی 

 

چون پير شدی حافظ از ميکده بيرون آی

 


رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی

سخن وکلام بزرگان

عیب رندان مـکـن ای زاهد پاکیزه سرشـت 


کـه گـناه دگران بر تو نـخواهـند نوشـت 


مـن اگر نیکـم و گر بد تو برو خود را باش 


هر کـسی آن درود عاقبت کار کـه کـشـت 


همـه کـس طالب یارند چه هشیار و چه مست 


همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت 


سر تـسـلیم مـن و خـشـت در میکده‌ها 


مدعی گر نکـند فهم سخن گو سر و خـشـت 


ناامیدم مـکـن از سابـقـه لـطـف ازل 


تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت 


نـه مـن از پرده تـقوا بـه درافـتادم و بـس 


پدرم نیز بـهـشـت ابد از دسـت بهـشـت 


حافـظا روز اجـل گر بـه کـف آری جامی 


یک سر از کوی خرابات برندت بـه بـهـشـت

سخن وکلام بزرگان

ای که مهجوری عشاق روا می‌داری

عاشقان را ز بر خویش جدا می‌داری

تشنه بادیه را هم به زلالی دریاب

به امیدی که در این ره به خدا می‌داری

دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن

به از این دار نگاهش که مرا می‌داری

ساغر ما که حریفان دگر می‌نوشند

ما تحمل نکنیم ار تو روا می‌داری

ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست

عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری

تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم

از که می‌نالی و فریاد چرا می‌داری

حافظ از پادشهان پایه به خدمت طلبند

سعی نابرده چه امید عطا می‌داری

         

سخن وکلام بزرگان

برو به كار خود اي واعظ اين چه فرياد است


مرا فتاد دل از رهْ تو را چه افتاده است


ميان او كه خدا آفريده است از هيچ


دقيقه‌اي است كه هيچ آفريده نگشاده است


به كام تا نرساند مرا لبش چون ناي


نصيحت همه عالم به گوش من باد است


گداي كوي تو از هشت خلد مستغني است


اسير عشق تو از هر دو عالم آزاد است


اگر چه مستي عشقم خراب كرد ولي


اساس هستي من زان خراب آباد است


دلا منال ز بيداد و جور يار كه يار


تو را نصيب همين كرد و اين از آن داده است


برو فسانه مخوان و فسون مدم
حافظ


كزين فسانه و افسون مرا بسي ياد است


سخن وکلام بزرگان

صلاح كار كجا و من خراب كجا


ببين تفاوت ره كز كجاست تا به كجا


دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس


كجاست دير مغان و شراب ناب كجا


چه نسبت است به رندي صلاح و تقوي را


سماع وعظ كجا نغمه رباب كجا


ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد


چراغ مرده كجا شمع آفتاب كجا


چو كحل بينش ما خاك آستان شماست


كجا رويم بفرما از اين جناب كجا


مبين به سيب زنخدان كه چاه در راه است


كجا همي روي اي دل بدين شتاب كجا


بشد كه يادْ خوشش بادْ روزگار وصال


خود آن كرشمه كجا رفت و آن عتاب كجا


قرار و خواب ز
حافظ طمع مدار اي دوست


قرار چيست صبوري كدام و خواب كجا


سخن وکلام بزرگان

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم


تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم


دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود


مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم


آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات


در یکی نامه محال است که تحریر کنم


با سر زلف تو مجموع پریشانی خود


کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم


آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد


در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم


گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد


دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم


دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی


من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم


نیست امید صلاحی ز فساد حافظ


چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم


سخن وکلام بزرگان

واعظان كاين جلوه در محراب و مـنـبـر مي‌كنـنـد

چون به خلوت مي‌رونـد آن كار ديـگـر مي‌كنـنـد

مشكلي دارم ز دانشمند مجلس باز پـرس

تـوبه فرمايـان چرا خود تـوبه كمتر مي‌كنـنـد

گـوئـيــا بــاور نــمــي‌دارنـــد روز داوري

كاين همه قلب و دغل در كار داور مي‌كنـنـد

يارب اين نو دولـتان را بر خر خودْشان نشان

كاين همه نـاز از غلام ترك و اسـتـر مي‌كنـنـد

اي گـداي خانـقـه بر جـه كه در ديـر مـغـان

مي‌دهنـد آبي كه دل ها را معـطّـر مي‌كنـنـد

حسن بي پايان او چندان كه عاشق مي‌كشد

زمـره‌ي ديگر به عشق از غيب سر برمي‌كنـنـد

بر در ميخانه‌ي عشق اي مَلَك تسبيح گـوي

كاندر آنـجـا طـيـنـت آدم مـخـمّـر مي‌كنـنـد

صبحـدم از عرش مي‌آمد خروشي ، عقل گفت؛

قدسيان گوئي كه شعر حافـظ از بر مي كنـنـد


سخن وکلام بزرگان

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

 

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

 

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

 

مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت

گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

 

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

 

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید

قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

 

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول

چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

 

همنوای دل من بود به تنگام قفس

ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت