کلام وسخن بزرگان

به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم

به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیم

من اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران

که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیم

منم ای برید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر 

به مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیم

چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان

برد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیم

به هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمان

که نوازد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیم

ز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ من

چه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیم

شده‌ام چو هاتف بینوا به بلای هجر تو مبتلا

نرسد بلا به تو دلرباگر ازین بلا برهانیم

کلام وسخن بزرگان

 

هنر اکنون زدل خاک طلب باید کرد

زان که اندر دل خاک اند همه بر هنران

کلام وسخن بزرگان

 

همین بس است تفاوت زما وزاهد شهر

که داغ ماست به دل داغ او به بیشانی

 

تو نیز عشق طلب زاهدا که عمر عزیز

دریغ باشد اگر بگذرد به نادانی

کلام وسخن بزرگان

 

خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار


خوی من کی خوش شود بی‌روی خوبت ای نگار


بی‌تو بی‌عقلم ملولم هر چه گویم کژ بود


من خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار

کلام وسخن بزرگان

دیوانه خموش به عاقل برابرست
دریای آرمیده به ساحل برابرست

در وصل و هجر، سوختگان گریه می‌کنند
از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست

دست از طلب مدار که دارد طریق عشق
از پافتادنی که به منزل برابرست

گردی که خیزد از قدم رهروان عشق
با سرمه سیاهی منزل برابرست

دلگیر نیستم که دل از دست داده‌ام
دلجویی حبیب به صد دل برابرست

صائب ز دل به دیده خونبار صلح کن
یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست


کلام وسخن بزرگان

زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست

جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست

گم گشته ی دیار محبت کجا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست

در کار عشق او که جهانیش مدعی ست
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست

جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست

گلبانگ
سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به ناله ی هر عندلیب نیست

کلام وسخن بزرگان

به در کعبه سحرگه من و دل، دست زدیم


به امیدی که درآن خانه کسی ،هست زدیم


لاجرم دست ارادت به در پیر مغان


خادم کعبه چو در بر رخ ما بست زدیم


تا نگیرند پی خون کسی دامنمان


خویش را بر صف پرهیزکنان،مست زدیم


سنگ بر شیشه ی تقوی و قدح،از کف دوست


لب ساقی به لب جام،چو پیوست-زدیم


زیر و بالا،همه چون جلوه گه طلعت اوست


گه سراپرده به بالا و،گهی پست زدیم


فال بی دولتی و،قرعه بد بختی خویش


رشته الفت ما،دوست چو بگسست زدیم


آسمان کرد سیه روز و پریشان ما را


که چرا در خم گیسوی بتان،دست زدیم


من وروشن اگر از خویش نرستیم-ولی


دست در دامن آنکس که زخود-رست زدیم