دل انگیزان

 

متن شعر اواز

 

باز امشب ای ستاره‌ی تابان نیامدی
باز ای سپیده‌ی شب هجران نیامدی


شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه‌ی خندان نیامدی


زندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه‌ی زندان نیامدی


با ما سر چه داشتی ای تیره‌شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی


شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزل‌خوان نیامدی


گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من، تو که مهمان نیامدی


خوان شکر به خون جگر دست می‌دهد
مهمان من، چرا به سر خوان نیامدی


شناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر، بر لب ایوان نیامدی


گیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی


صبرم ندیده‌ای که چه زورق شکسته‌ای‌ست
ای تخته‌ام سپرده به طوفان نیامدی


در طبع شهریار، خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی

 

متن شعر قطعه ضربی

 

دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم
تا خود چه باشد حاصلی از گریهٔ بی حاصلم؟


چون سایه دور از روی تو افتاده‌ام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم


از بس که با جان و دلم ای جان و دل آمیختی
چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم


لبریز اشکم جام کو؟ آن آب آتش فام کو؟
و آن مایهٔ آرام کو؟تا چاره سازد مشکلم


در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل
غافل نیم از کار دل وز کار دنیا غافلم


در عشق و مستی داده‌ام بود و نبود خویشتن
ای ساقی مستان بگو دیوانه‌ام یا عاقلم


چون اشک می‌لرزد دلم از موج گیسویی رهی
با آن که در طوفان غم دریادلم دریادلم