نزاری قهستانی


حکيم سعدالدّين‌بن شمس‌الدّين محمد نزّارى بيرجندى قُهستانى از شاعران معروف قرن هفتم و آغاز قرن هشتم هجرى است. عنوان حکيم را در
 زمان زندگانى خود يافته بود. برخى تذکره‌نويسان نام او را به غلط 'نعيم‌الدّين' و 'نسيم‌الدّين' و نام پدرش را جمال‌الدّين نوشته‌اند. نزّارى نزديک به
 سال ۶۵۰ هجرى در قریه فوداج از روستاهای دامنه کوه باقران بیرجند ولادت يافت، يعنى مقارن تاريخى که هُولاگوى مغول براى برانداختن
 اسمعيليه و اتمام فتح ايران مأمور شده بود. با اين حال خاندان نزّارى بر مذهب خود باقى ماند و شمس‌الدّين‌بن محمد پدر شاعر به ترتيب او همت
 گماشت. نزّارى در جوانى ادبيات و دانش‌هاى متداول زمان را در قُهستان فرا گرفت و از عهد شباب به خدمت‌هاى ديوانى پرداخت و سفرى به
 اصفهان، تبريز، ارّان، گرجستان، ارمنستان، باکو، اردبيل و اَبْهَر کرد که دو سال به درازا کشيد و سپس به قهستان بازگشت و تأهل گزيد. در
 همين سفر به اصفهان به رکاب خواجه‌شمس‌الدّين صاحب ديوان پيوست و چندبار او را مدح گفت. نزّارى در خدمت‌هاى ديوانى تا حد وزارت پيش
 رفت ولى بعد از چندگاه از ديوان طرد شد و به مصادرهٔ اموال دچار گرديد و از آن پس دهقانى را پيشهٔ خود ساخت. وفات او را ۷۲۰ و ۷۲۱ ذکر
 کرده‌اند و در شهر بيرجند به خاک سپرده شد.

 
دیوان - مشتمل بر سی هزار بیت که اکنون آنچه باقی مانده کمتر از هشت هزار بیت است
دستور نامه - مثنوی ، به شویه بوستان سعدی به نظم در آورده است
    سفر نامه – مثنوی

     منابع گوناگون

  
 در برنامه برگ سبز شماره 227 از اشعار این شاعر استفاده شده است.


مثال شب پره از آفتاب محجوب اند

مقلدان كه به رأي و قياس مغــرورند

اگر چه دعوی غالب کنند مغلوبند


مبـاد مـدرسـه وخانقـه كه بيــزارم 

ز عالمان شنيع و ز زاهــدان قبيـــح

خطيب برسر منبـر چه ژاژ مي خايــد 

عجب كه شرم نمي دارد از دروغ صريح

فسانه اي دو ز بهر فريب كرده ز بــر 

كجـا كلام محقــق كجـا كلام صحيـح

چو علم داند و بر جهل مي كند اصـرار

ميان عالـم وجاهل كجا بـود تر جيــح

زكف منه چو نزاري مفرحي كه به حكم 

شوند بي دل و وانگه ازو شجاع فصيـح

در مذهب ما كعبه و بت خانه نباشد

انديشه خويش و غم بيگانه نباش

هر كس روشي دارد و رايي و مرادي

ما را به جهان جز غم جانانه نباشد

آخر بر ما آي كه خلوت گه سيمرغ

آسوده تر از گوشه مي خانه نباشد

مي بر تن ناپاك حرام است بلي تو

با اهل صفا خور كه حرامانه نباشد

با ما سخن از چنگ و دف و مطرب و مي گوي

نه وعظ كه ما را سر افسانه نباشد

ظاهر همه در مسجد و باطن به خرابات

مردان نپسندند كه مردانه نباشد

گويند كه ديوانه ببوده ست نزاري

اين راز كسي داند و ديوانه نباشد

از غايت {حبّ است} و گر نه نظر شمع

بر كشتن بـي حاصل پروانه نباشد