بابا فغانی شیرازی


بابا فغانی شیرازی در اوایل نیمه دوم قرن نهم در شیراز به دنیا آمد. در سى سالگى به خراسان رفت و در هرات به خدمت جامى رسید و شعر او مورد پسند استاد واقع گشت. پس از آن به تبریز رفت و در سلك شعراى دربار سلطان یعقوب آق قویونلو درآمد و از سلطان لقب بابا گرفت. بعد از مرگ ممدوح خود به شیراز بازگشت و از آنجا مجددا به خراسان رفت. در پایان عمر از اعمال بیهوده و نادرست خود توبه كرد و مجاور مشهد الرضا (ع) شد و قصایدى در منقبت آن امام همام و دیگر بزرگان دین سرود. فغانى ابتداى امر، سكاكى تخلص مى‏كرد.او پیرو استادان شیراز و یاد آور لسان الغیب در عهد خود بود و به حافظ کوچک شهرت داشت .
فرق عمده شعر بابا فغانی با شعر قدما در سادگی بسیار و سوزناکی و رقعت معانی است به طوری که غالب اشعار او مبتنی بر دردی عمیق و شرح پریشانیهای شاعر است که با کلامی گیرا و حزن انگیز و موثر بیان شده است. شعر بابا فغانی تا حدی به شعر امیر خسرو دهلوی نزدیک است . در قرن نهم هیچ شاعری در سوز و گداز به بابا فغانی نرسیده است . سبک او در شعر در هند توسط عرفی و نظیری و در ایران تا حدی توسط محتشم کاشانی و شقایی تقلید شد . زبان فصیح و لطیف و روان بابافغانی به طور طبیعی سبک عراقی را به لحاظ رقت معانی و ظرافت به سوی سبک هندی کشاند .
بابا فغانی در سال 898 - 925 هجری - در گذشت و در آستان قدس رضوی به خاک سپرده شد.
منابع:کتاب اثرافرینان و منابع دیگر


در مجموعه گلها از غزل ها و اشعار این شاعر بزرگ بسیار استفاده گردیده که از ان جمله به عنوان نمونه  میتوان به برنامه های برگ سبز با شماره های 29-107-181-182-206-225 وبرنامه های یک شاخه گل با شماره های 262-244-220-218-366 و برنامه های گلهای رنگارنگ با شماره های 176 و 572 اشاره کرد.


پیش ما خاطر شاد و دل غمناک یکی است 
حال آسوده و درد جگر چاک یکی است
برگ عیش دگران روز به روز افزون است 
خرمن سوخته ماست که با خاک یکی است
در گلستان جهانم اثر عیش نماند همچنان به
 که گلشن با خس و خاشاک یکی است
ماکه از خویش گذشتیم چه هجران چه وصال 
مردن و زیستن مردم بی باک یکی است
آنچنانم که جفای تو ندانم ز وفا زهر
 پیش من دیوانه و تریاک یکی است
صدق ما با تو درست است چو آیینه و آب 
عاشقان را دل صاف و نظر پاک یکی است
راحت و رنج فغانی ز خیال من و توست 
راست بین باش که نیک و بد افلاک یکی است
نوروز علم برزد و گل در چمن آمد 
خورشید سفر کرده من در وطن آمد
مرغی که زهجران گلی داشت ملالی
 در باغ به نظاره سرو چمن آمد
یعقوب جوان شد ز صبا من شدم آتش 
ان بوی دگر بود کزان پیراهن
همراه صبا بوی مسیحا نفسی بود
زان بوی دل مرده من با سخن آمد


دردل نشانم هرنفس خارتو ، درگلزارها
شايدكه روزي بردمد ، شاخ گلي زين خارها
شدخشت كويت لاله گون ، گلها دميدازخاك وخون
سرها زده اهل جنون ، هرگوشه بر ديوارها
افكنده چنگ ازضعف تن، شوري عجب درانجمن
گويا شرار آه من ، پيچيده شد بر تارها
اي از تو خوبان تنگدل، گلها زرويت منفعل
بيرون زنقش آب و گل ، حسن تورا بازارها
كار بتان عشوه گر ، بازي نمايد سربسر
آنجا كه بر اهل نظر ، حسنت نمايد كار ها
زان روي چون برگ سمن ، گلهاي نودرانجمن
آب لطافت در سخن ، با آتش رخسارها
چون از بياض سيمگون ، نقش خطت آيد برون
سازند تعويذ جنون ، صورتگران طومارها
از لعلت اي كان نمك ، عيسي دمان رايك بيك
پيوسته تسبيح ملك ، در حلقه ي زنّارها
شمعي تودرهرمحفلي ، ناري تودرهرمنزلي
يكبارسوزدهردلي، مسكين فغاني بارها
سوزد فغاني هر نفس ، از شعله ي داغ هوس
نالان چو بلبل در قفس ، دارد زگل آزارها


با سپاس از همراهی دوست بزرگوار جناب بهرامی